loading...
رمــانــدونــی
delnya11 بازدید : 12 پنجشنبه 05 اسفند 1400 نظرات (0)

مقدمه

گاهی اوقات دلمون می خواد چیزی که نیستیم باشیم حتی اگه همه آرزوی جایگاهمونو بکنن.

ساده بودن گناه نیست بلکه طرز فکر است اینکه تو دلت میخواد چی باشی مهمه نه اینکه اون چیزی که دیگران بخوان باشیم حتی در بد ترین شرایط.....

 

 

 

 

هیچکسی منو دوست نداره چون من مثل خیلی از اشرافی ها رفتار نمی کنم.

گاهی وقت ها دلم میخواد یک دختر فقیر و آس و پاس بودم ولی اشراف زاده نبودم؛ من امروز خیلی دلم تنگه چون امروز قراره یک مهمانی بزرگ به مناسبت قبول شدنم تو دانشگاهه اما من از این مهمانی یا شایدم جشن خوشحال نیستم؛

چون من جشن برگذار کنم که چی بشه در حالی که بعضیا هستن که نون شبشونم ندارن بخورن چه برسه به یک مهمانی.

من افرا آرمانی ۱٨ ساله و دارای دو خواهر و یک برادر که خواهرام دو قلو و از من ۲ سال بزرگترن و اسم هاشون هم افشید و آتوساست و دادشمم اسمش افشینه؛ اسم پدرم محمد و اسم مادرم آدخته؛ من از یک خانواده ی اشرافی ام که به شدت از اشرافی بودن بیزارم.

ــ افرا پاشو بیا بریم خرید!

ــ حوصلشو ندارم افشید تو برو

ــ چی چیو حوصلشو ندارم من میخوام واسه تو خرید کنم واسه خودم

 که نمیخوام!

ــ با آتوسا برو برام لباس بخر سلیقشم که خوبه

ــ وا چرا چیزی شده افرا؟

ــ نه فقط تو که میدونی از این مهمونیا و فیس و افاده بیزارم!

ــ باشه. پس من و آتوسا میریم. بای!

ــ بای چیه؟! بگو خداحافظ.

ــ ای بابا ! باشه.

ــ خداحافظ افشید.

رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم. همه از چهرم تعریف میکنند؛ به نظر خودمم همین طوره اما از خودم بیزارم که نمیتونم به فقرا کمک کنم، آخه بابام نمیذاره که میگه من به تو پول میدم نه به اونا!

من یه دختر چشم آبیم با موهی طلایی و صورت سفید!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 26
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 496
  • بازدید سال : 2,384
  • بازدید کلی : 20,378
  • کدهای اختصاصی